در شهر پتیاله جلسه ای بود که امیر شریعت حضرت سید مولانا عطاءالله شاه بخاری(رحمه الله تعالی)جهت سخنرانی به آنجا تشریف بردند، و جلسه پشت بام یک ساختمان بزرگ بود. زمانی که مولانا از پله های ساختمان بالا می رفت، چشمش به نوجوانی هندو افتاد که جارو به دست از پله ها داشت پایین می آمد. مولانا از او پرسید: عزیزم شما که هستی؟ جوان گفت: من نظافتچی این جا هستم. مولانا او را در آغوش گرفته و دست خود را بر سینه جوان گذاشت و فرمود: کاش کمی به وضع نظافت این جا هم می رسیدی! سپس از پله ها بالا رفت. نیم ساعت بعد مولانا عبدالجبار آنجا آمد و از مولانا پرسید: مولانا! شما به او چه گفته بودید؟ مولانا با تعجب پرسیدند: به کی؟ گفت: به آن نظافتچی، مولانا فرمودند: چیز خاصی به او نگفتم. مولانا عبدالجبار گفتند: کنار خیابان بی قرار ایستاده و دارد گریه می کند و می گوید که به مولانا بگویید که مرا مسلمان نموده و خودش باید قلبم را نظافت کند. چنانچه به دستور مولانا به جلسه آورده شد و همانجا مشرف به اسلام گردید. او همیشه برای مولانا دعای خیر می کرد و می گفت: شما شأن و منزلت عجیبی دارید! وقتی مرا به آغوش گرفتی احساس کردم قلبم روشن شد، به همین خاطر برای اسلام آوردن بی تاب شدم.
توضیح: حضرت مفتی محمد تقی (مد ظله العالی) فرمودند:
من از پدر بزرگوارم حضرت مولانا مفتی محمد شفیع (رحمه الله تعالی) و از دکتر عبدالحی (قدس الله سره)شنیده ام که می فرمودند: من هر مسلمانی را به اعتبار حال و هر کافری را به اعتبار آینده از خودم افضل می دانم، به این معنی که کافر اگر چه در حال حاضر در کفر به سر می برد، اما چه معلوم که خداوند او را از مصیبت کفر آزاد کرده و به او توفیق توبه بدهد و موفق به اسلام بنماید و بعد مقام او را از مقام من هم بالاتر برود. و آنهایی که مسلمان هستند خداوند به آنها دولت ایمان عطا کرده و وضعیت آنها با هم فرق دارد، هیچ کدام از ما نمی تواند نسبت به کسی اظهار نظر کند، به همین خاطر من هر مسلمانی را از خودم بهتر می دانم.
(حکایات الاسلاف عن روایات الاخلاف ص ۲۰۷)
-(اصلاحی خطبات ۷/۷۶)
ترجمه : مفتی راشد رسولی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر