۱۳۹۳ آذر ۲۴, دوشنبه

وقتی که نادانی و تعصب قربانی می‌گیرد

۸۱۴۰۷۲۱۵-۶۱۱۰۹۱۸
هنوز چند ساعت از اتفاق مبارک آشتی دو طایفه بلوچ نگذشته و سرخوشی ناشی از این صفا و همدلی بر احساس دشمنی بخش میان مردمان سیستان و بلوچستان غالب نشده است که وقوع دو حادثه و کشته شدن دو انسان، بار دیگر فضای خشم را بر دیده گان مردمان این خطه تحمیل می کند.
 اتفاق اول که مربوط به کشته شدن یکی از بزرگان طایفه براهویی آن هم بعد از نماز صبح و هنگام برگشت از ادای نماز بود در این سوء قصد عضوی از مردمان این دیار به ضرب ۸ گلوله کشته شد.
درباره علت و انگیزه این ترور با توجه به سابقه و شخصیت مقتول بسیار می توان نوشت و گمانه زنی های مختلف کرد و چه بسیار می توان از این نمونه گمانه زنی ها را خواند و شنید.


اما اتفاق دوم که ریشه های عمیق آن در دریای جهالت مشهود است به سادگی رخ داد اول قابل گمانه زنی نیست؛ زیرا در این مورد کودک دانش آموزی به بهانه یک دعوای کودکانه کشته شده است.
درباره ترور و کشته شدن یک آدم بزرگسال و آنهم بزرگ یک طایفه می توان صدها انگیزه و دلیل را برشمرد و گزارش نوشت، اما درباره کشته شدن یک دانش آموز با اصابت گلوله به دلیل یک دعوای بچه گانه چه می توان نوشت! چه کسی را می توان مقصر دانست! چه انگیزه و علتی را می توان روایت کرد! جز جهل ، جهالت ، عصبیت و …
قلم از توصیف و نوشتن برای این حادثه و شرح این واقعه جانسوز عاجز است و باید اقرار کنم که اشک و افسوس چنان افکار را درگیر می کند که یافتن واژگان برای بیان آنچه حق مطلب است را سخت می شود.
چگونه است که معلمی در گوشه ای از میهن عزیزمان ایران با تراشیدن سر خویش احساس همدردی و امید را به دانش آموز بیمار خود هدیه می دهد و چه زیبا تبدیل به نمادی از انسانیت می شود، اما برخی افراد با نگاه جاهلانه به قبیله و فامیل و قوم و طایفه به خود اجازه می دهند جان یک کودک را به بهانه دعوای او با کودک هم طایفه و فامیل بستانند.
چرا فداکاری و از خودگذشتگی معلمان پاک نهاد و علم افروز در مقابله با جهل جاهلان و ریشه قومیت ها تبدیل به نیرویی عظیم و حق طلب در مواجه با باطل مستور در نادانی نمی شود.
وقتی نوشته و توصیف جانکاه اسحاق هاشمزهی معلم جغرافیایی دانش آموز مقتول را خواندم و به خود اجازه دادم تلفنی از احساس مسؤولیت انسانی او تشکر کنم، بهتر آن دیدم شرح این واقعه را با بازنشر گزارش این معلم گرانقدر واگذار کنم و آرزو کنم که تلاش این معلمان بتواند زمینه ساز رفع تعصبات بی جای قومیت ها و خشک شدن ریشه جهالت شود.
اسحاق معلم جغرافیای اسماعیل نوشته است:
«تحملها سر آمد، دیگر بس است، دیروز بود سال اولی ها اجتماعی داشتند، مبصر برپا گفت و بفرمایید گفتم. نگاهی به دانش آموزان انداختم، با چشمانم حضور و غیاب کردم، صندلی ‘میر بلوچ اسماعیل’ خالی بود، عجیب بود آخه گفته بود کسی را ندارد و خوابگاهی است، اما بچه های خوابگاه همه بودند، باید درس می دادم، گفتم بچه ها اسماعیل کجاست؟
پچ پچ بچه ها خوابید و سر همه پایین بود، حمید گفت: آقا اجازه اسماعیل نمی آید و دانش اموز دیگری با بغض سنگینی ادامه داد: اقا دیروز سر یه دعوای کوچیک بچه گانه و متعاقب ان دخالت بزرگترها تیری به اسماعیل خورده ! و… برایم غیر قابل باور بود و طاقت شنیدن نداشتم اما قیافه ماتم زده بچه ها حاکی از صحت خبر بود.
دفتر نمره ام را باز کردم و نگاهی به نمرات اسماعیل کوچک انداختم: ۱۸,۲۰,۲۰,۲۰ به جرأت می توانم بگویم او با استعدادترین دانش آموز کلاسم بود ولی این بار تیر جهالت و تعصب قلب کوچک او را نشانه گرفته بود.
دیگر حالت ضعف نداشتم و درونم اشوب بود و نفرت از جهل ،از تعصب، از قبیله، از تیری که سینه کودکی بیگناه را که هزاران امید و ارزو داشته را می شکافد.چرا؟ تا کی؟ به تاوان کدامین گناه؟ قوم بلوچ به کدامین راه می رود؟ درنگ کنید این ره به ترکستان است. چه بگویم و با که بگویم قلمم عاجز از نوشتن است ، سرگذشت غم انگیز دانش آموز با استعداد و مظلومم است .دستم می لرزد و قلبم می سوزد. چه دیروز شومی، کودکی بانگ زد، تعصبی جنبید و تیری رها شد و قلب پاک و کوچکی را شکافت و چه امروز سیاهی.
اسماعیل امروز در دفتر نمره ام غیبت خورد، چشمان مادری اشکبار شد و قومی به عزا نشست و چه فردایی … و تیر بعدی سینه کدام بیگناه را می شکافد.»
٭ علی اصغر افتاده (ایرنا)

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر